others/content
نسخه قابل چاپ

اینجا تحول‌آفرین است!

https://farsi.khamenei.ir/themes/fa_def/images/ver2/breadcrump.gifhttps://farsi.khamenei.ir/themes/fa_def/images/ver2/breadcrump.gif روایت «ریحانه»؛ بخش زن، خانواده و سبک زندگی رسانه KHAMENEI.IR از دیدار معلمان با رهبر معظم انقلاب
 
* «رهسپار دیدار با رهبر عزیزمان هستیم!»
اتوبوس‌ها پشت هم از چهارراه عبور می‌کنند. از بین شعاع نور خورشید که به چشمم می‌تابد، به‌سختی پایینِ پارچه‌نوشته‌ی روی ماشین را می‌خوانم: از استان گیلان. این اولین منظره از دیدار امروز است. ساعت ۶ و ۱۵ دقیقه صبح است و در مسیری که از مترو تا خیابان کشوردوست طی می‌کنم، جمعیت منتظر یا ماشین‌های دنبال جای پارک جلب توجه می‌کنند. هرچه بیشتر نزدیک می‌شوم، جمعیتی که در حال عبور است، متراکم‌تر.

آنها که در حال گفتگو هستند، به‌وضوح خوشحالند و آنها که به‌تنهایی مسیر را طی می‌کنند، عجله و شوق عجیبی دارند. از بعضی استان‌ها دو سه اتوبوس مهمان آمده. با این حال، خیلی از معلم‌ها خودشان مستقلاً بلیت قطار و هواپیما گرفته‌اند یا تمام دیشب را رانندگی کرده‌اند تا برسند.
 
* از من اکنون طمع صبر و دل و هوش مدار
مسئول هماهنگی هنوز نرسیده. برای من که هنوز باورم نمی‌شود بعد از ۱۵ سال به دیدار دعوت شده‌ام، ثانیه‌ها طولانی می‌گذرد. کودک درونم گمان می‌کند همه کارت‌ها تمام شد و دیگر چیزی به ما نمی‌رسد! دو سال قبل، برای دیدار بانوان به مناسبت روز زن، تا ساعت ۷ صبح روز دیدار چشم‌انتظار ماندم و آخرسر گفتند متأسفانه کارت برای شما صادر نشده. خیلی حال عجیبی بود. حالا هم قسمت بدبین ذهنم وادارم می‌کند تماس بگیرم و مطمئن بشوم که قرار نیست چیزی لغو بشود. رابط هماهنگی‌مان می‌گوید مشغول پارک کردن خودرو است. دلم کمی آرام می‌شود. برای منی که از فردای کنکورم کار معلمی را شروع کرده‌ام و حالا ۲۰ سالی هست در مدارس تهران دویده‌ام، دعوت به دیدار معلمان چند برابر ویژه‌تر است. انگار که مزد همه سال‌های کارم را بخواهم یک‌جا دریافت کنم. آخرین باری که اینجا بودم، یکی از چند سخنران دیدار دانشجویی بودم و آن ملاقات نزدیک بعد از پایان صحبت‌هایم و التماس دعای مستقیمی که جوابش را از خود آقا گرفتم، هیچ‌وقت از یادم نمی‌رود. حالا اما به کم و دور هم قانعم. فقط می‌خواهم پایم به حسینیه برسد.

* زدیم بر صف رندان و هرچه باداباد
با ورود رابط هماهنگی‌مان همه چیز سرعت می‌گیرد. به همراه خانم راوی رسانه ریحانه سایت KHAMENEI.IR، تندتند راه می‌رویم. به جایی می‌رسیم که کارت‌مان را تحویل بگیریم. کارت خانم راوی سریع پیدا می‌شود اما چندباری اسم من را می‌خوانند و زیر و رو می‌کنند. نیست که نیست. هم کارت، هم دل توی دل من! زمان زیادی می‌گذرد (البته به نظر من). تصور می‌کنم که تا چند دقیقه‌ی دیگر، آن خانم می‌رود و من همینجا می‌مانم. یک نفر می‌گوید: پیدایش کردم. نفس راحتی می‌کشیم. از لابه‌لای جمعیت خودمان را رد می‌کنیم و به ورودی دیگری میرسیم به خانم همراهم می‌گویند اسمش داخل فهرست نیست. نمی‌داند چه‌کار کند؟ گوشی نداریم و کسی که ما را آورده بود حالا حتماً رفته... به من می‌گویند وارد شوم. برخلاف تصور، آن رفیق راوی می‌ماند و من وارد می‌شوم. دلم بی‌قرار اوست... اگر من جای او بودم...

* منم ز عالم و این گوشه معین چشم
کارتم را نشان می دهم:
* «از عوامل اجرایی هستم.»
* کارتان چیست؟
می‌گویم راوی دیدار هستم! یک جور دیگری تحویلم می‌گیرند. ساعت کمی از ۷ گذشته وارد حسینیه می‌شوم. خلوتی حسینیه حالم را جا می‌آورد. وقتی خالی است، نمی‌دانم کجا بایستم. می‌توانم راه بروم و هر جا خواستم مستقر باشم. این فرصت ویژه برای یک معلم راوی است. از اولین نفر سراغ کاغذ را می‌گیرم. می‌گوید به زودی به دستم خواهد رسید. از راوی‌های قبلی شنیده‌ام که این «به زودی» طولانی‌تر از تصور من خواهد بود. اولین گروه از معلم‌ها وارد می‌شوند. با اینکه حسینیه هنوز شلوغ نیست اما برای رسیدن به محل استقرارشان عجله دارند.
* چرا اینقدر عجله دارید؟
*  برای دیدن آقا... می‌خواهیم زودتر برسیم و جای بهتری بنشینیم.

خادمین حسینیه به صف‌های نشستن نظم می‌دهند. هرکس خودش را با جایگاه سخنرانی تطبیق می‌دهد. همین‌که آن‌جا در قاب نگاهش باشد، خوشحال است. به آن‌ها که ناگزیر تا دقایق دیگر وارد می‌شوند و پشت ستون می‌افتند فکر می‌کنم. اگر آن گروه معلم‌های جوانی که همگی روسری‌های زرشکی پوشیده بودند و از صبح دیروز به قصد دیدار راهی شده بودند، می‌افتادند آن‌جا، چقدر ممکن بود غصه بخورند! کم‌خوابی را می‌شد از چشم‌هایشان فهمید. دیشب را در حرم حضرت عبدالعظیم صبح کرده بودند و از اول وقت هم پشت درب‌های حسینیه منتظر بودند. حالا حسابی از جایی که گیرشان آمده، راضی بودند. از کجا معلوم آن‌ها که پشت ستون می‌افتند، از جایی دورتر نیامده باشند؟! ساعت ۷ و ۴۰ دقیقه تقریباً نصف حسینیه پُر شده، اما به‌طور پراکنده نقاطی که به سکو دید ندارد، خالی مانده است.

* ما از تو به غیر از تو نداریم تمنا
معلم‌ها گروه‌گروه می‌آیند. بعضی همکارهایم از مدارس مختلف را می‌بینم. آن‌قدر شگفت‌زده با هم سلام‌وعلیک می‌کنیم انگار مدت‌هاست همدیگر را ندیده‌ایم. می‌دانم به‌خاطر اینجاست؛ از اینکه او هم در این مهمانی حاضر است خوشحالیم بیشتر. بعضی چفیه فلسطینی سر کرده‌اند و برخی دیگر از چفیه‌های دفاع مقدس، روی شانه انداخته‌اند. سربندهای رنگی و لباس‌های محلی مثل روسری‌های رنگارنگ ترکمن‌ها و پیراهن سوزن‌دوزی بلوچ‌ها در بین لباس‌های رسمی معلم‌ها به چشم می‌آید. معلمی که با چهار تا بچه خودش را از یزد رسانده و با چشم‌هایش در و دیوار حسینیه را برانداز می‌کند. دخترهای کوچکش چادر و روسری محکم و مرتبی سر کرده‌اند و شبیه نقل و نبات شده‌اند.

از فرصت خلوتیِ حسینیه استفاده می‌کنم و خودم را به مهمان‌ها می‌رسانم. تا می‌خواهم از حرف‌های دلشان بشنوم، بحث حقوق‌های عقب‌افتاده و مشکلات خرید خدمتی‌ها پیش می‌آید. تا می‌خواهم خیال کنم که چقدر مشکلات توی ذهن معلم‌های ماست، آموزگار ابتدایی از منطقه ۱ تهران می‌گوید: «شده مجانی کار کنم، به عشق آقا کارم را رها نمی‌کنم.»

همیشه گفت‌وگو با معلم‌ها آمیخته با همین اشک و لبخند است. مثل زنگ تفریح‌های مدرسه... در حالی‌که شکایت می‌کنیم از اوضاع کلاس، چایمان را سریع می‌نوشیم که خودمان را زودتر به کلاس بعدی برسانیم.

* مردمِ دیده ما، جز به رُخَت ناظر نیست
با شلوغ شدن حسینیه و پرشدن جاهای خوب، خادم‌ها با خنده و خوشرویی خواهش می‌کنند که هرکس در جای خودش بماند. اصرارها تمامی ندارد. یاد وقت‌هایی می‌افتم که مقابل اصرار بی‌وقفه دانش‌آموزان برای نمره یا حذف امتحان کم می‌آوریم. خادم های حسینیه اما مقاومت‌شان از ما معلم‌ها بیشتر است.

مدیر مدرسه‌ای صدایم می‌کند: «می‌شود کاری کنی بیایم جلوتر بنشینم؟» ابراز تأسف می‌کنم که کاره‌ای نیستم اما می‌خواهم دلداری‌اش بدهم که جایش خوب است و حتماً آقا را می‌بیند.

* به نوکِ خامه رقم کرده‌ای سلامِ مرا!
برگه‌های سرود دست‌به‌دست پخش می‌شود. آغاز سرود با این جمله است: «معلم کیست؟» به بغل‌دستی‌ام می‌گویم سرود دیدار دانشجویان ۱۵ سال پیش را که آخرین ملاقاتم با این حسینیه بود هنوز حفظم. امیدوارم متن این سرود هم همان‌قدر دل‌نشین باشد.

معلم‌ها برگه‌ها را توی دست گرفته‌اند و سعی می‌کنند موسیقی خواندن آن را حدس بزنند. چند دقیقه بعد کاغذهای یادداشت می‌رسند. هر از گاهی کسی درخواست می‌کند لحظه‌ای خودکارم را یا تکه‌ای کاغذ به او بدهم تا نامه‌ای برای آقا بنویسد یا کف دستش شعاری که حرف دلش است را مکتوب کند و در طول برنامه آن را بالا بگیرد. از یکی‌شان می‌پرسم: «چی دوست داشتی بنویسی؟» انگار که زنگ املا باشد، شمرده و کلمه‌کلمه می‌گوید: «آمده‌ایم در کلاس ولایت حاضری خود را بزنیم! آقاجان دعا بفرمایید هیچ‌وقت غایب نشویم!» از همدان آمده است. دلداری‌اش می‌دهم که مطمئن باشد همین حضورش حاضری محسوب می‌شود و غصه‌ی نداشتنِ خودکار را نخورد. آخر از معلم چطور می‌شود کاغذ و قلمش را گرفت؟

رفیق راوی‌ام که نتوانسته بود همزمان با من بیاید را در حسینیه می‌بینم. خوشحال می‌شوم. می‌گوید خیلی دویده تا جور شده وارد بشود. میگفت باید همه جزئیاتی که میبیند را در حافظه نگه‌دارد. البته نگه‌داشتنِ این همه جزئیات در حافظه سخت است. اگرچه بعضی‌ها را مثل آن معلم مشهدی که می‌گفت بعد از ۳۲ سال بهترین هدیه‌ی روز معلمش را با این دیدار گرفته، هیچ‌وقت نمی‌شود فراموش کرد. اما خود او هم می‌گفت: «خوب گوش بدهم به صحبت‌های آقا ببینم برای بچه‌هایم در مدرسه چه سوغاتی می‌توانم ببرم؟»
 
* مرحبا ای پیک مشتاقان، بده پیغام دوست!
بالای سر جایگاه این حدیث نوشته شده: «بهترین کمک برای پرورش خِرَد، آموزش دادن است» در همه دیدارها این جمله با موضوع دیدار پیوند دارد و برای بعضی، همین حدیث اصلی که در پیشانی حسینیه نصب می‌شود، هربار پیام ویژه‌ای دارد.

رفته رفته جا برای نشستن کم و کم تر می‌شود. می‌شنوم که خیلی‌ها به هم می‌گویند، آقا که بیاید، مردم می‌روند جلو و این عقب جا باز می‌شود. «آقا که بیاید»... آنها که چندمین دیدارشان است این جمله را زیاد تکرار می‌کنند و ذوق دارند زودتر خبری از آینده بدهند. مهمان ها همینطور که با هم حرف می‌زنند، چشم از آن پرده که می‌دانند به زودی کنار خواهد رفت برنمی دارند.
* آقا کی می‌آیند؟
* برنامه کی شروع می‌شود؟
* شما می‌دانید تا ساعت چند سخنرانی ادامه دارد؟
در جواب همه سؤالات می‌گویم که چیزی نمی‌دانم و فقط راوی دیدارم. خودم هم مشتاق باقی ماجرا و لحظه‌ای که «آقا بیاید...» هستم.

* مجلس انس است... غزل خوان و سرود!
مراسم با «بسم‌الله» مداح به صورت رسمی آغاز می‌شود. مداح که اوج می‌گیرد، مادرها نگران بچه‌هایی می‌شوند که به زور خوابانده‌اند. اگر بیدار شود و در طول برنامه گریه کند، چه...

کم‌کم وقت تمرین سرود است. به محض خواندنِ چند خطِ اول، خانم‌ها موسیقی را می‌گیرند و ادامه می‌دهند. مجری چند بار از آقایان خواهش می‌کند سرود را جدی بگیرند. کار به جایی می‌رسد که می‌گوید: «موافقید این بار فقط آقایان بخوانند و خانم‌ها سکوت کنند؟!» خانم‌ها با شیطنت خاصی، با یک «بله»ی کشیده و بلند، موافقت‌شان را اعلام می‌کنند. اما این وسیله هم جواب نمی‌دهد. چند بیتی که خوانده می‌شود، مجری خواهش می‌کند خانم‌ها هم همراهی کنند. صدای خانم‌ها یک‌دفعه شور شعر را چند برابر می‌کند و به صدایی که شنیده می‌شد، جان می‌دهد.

حسینیه دقیقاً از وسط به دو قسمت تقسیم شده. این‌جا ظرفیت یکسانی به خانم‌ها و آقایان اختصاص پیدا کرده و حتی خانم‌ها بیشتر، چون بالکن بالا هم متعلق به آن‌هاست. دارم سعی می‌کنم نوشته‌ی روی کف دست یکی از مهمان‌ها را بخوانم: «رهبرم، وصله‌ی جانم!» که چشمم به معلمی می‌افتد که با چشم‌های خیس نگاهم می‌کند. می‌پرسم چرا گریه می‌کنید؟ صورتش را با دست‌هایش می‌پوشاند و چند ثانیه‌ای گریه می‌کند: «آنقدر توی تلویزیون دیدمشون تا بالاخره تونستم بیام این‌جا...» معلم دانش‌آموزان استثنایی از بیرجند است و بچه‌های مدرسه را همه‌ی خیر و برکت زندگی‌اش می‌داند.


* عافیت را با نظر بازی فراق افتاده بود
بعد از تمرین سرود، نوبت اجرای گروه پسر‌بچه‌های لباس آبی است. حدوداً ۲۵ نفری می‌شوند و ماشاءالله چه صدایی دارند تَک‌خوان‌هایشان. یک شعر برای شهید جمهور می‌خوانند که اشک همه را درمی‌آورد.

با آمدن نام حضرت حجت عج‌الله‌تعالی‌فرجه‌الشریف در میانه‌ی برنامه، نیمه‌ی عقب حسینیه به احترام از جا بلند می‌شوند و ولوله‌ای می‌شود. صف مردها تا بیرون حسینیه کشیده شده و آن‌ها که سرپا ایستاده‌اند اصرار می‌کنند جلویی‌ها کمی جمع‌وجورتر بنشینند تا آن‌ها جا بشوند. طول می‌کشد تا جمعیت به حال قبل برگردد. یقین دارم آن‌ها که بلند شده‌اند، جایی برای نشستن پیدا نمی‌کنند و دنبال همان یک کفِ‌دست جا می‌گردند. جلویی‌ها اما تقریباً بازِ باز نشسته‌اند و کمی‌ جا برای خواب نرفتنِ پاهایشان هم نگه داشته‌اند و هیچ خبری از فشردگی جمعیت در آن انتها ندارند.

* ساقی بیا که یار ز رخ پرده برگرفت
یک دقیقه به ۱۰ مانده، خادم‌ها سعی می‌کنند جمعیت را بنشانند. کافی است یک نفر برای صاف‌کردن چادرش از جا بلند بشود. جمعیتِ آماده از جا می‌پرند. هیچ‌کس نمی‌خواهد لحظه‌ی ورود را از دست بدهد. شعارها ادامه دارد. هنوز «این همه لشکر آمده» با اقتدار حرف اول را بین شعارها می‌زند. اما معلم‌ها یک حرکت مؤدبانه و متمایز دارند. می‌گویند: «ای پسر فاطمه! منتظر شماییم!» همیشه این شعار را با خطاب «تو» شنیده بودم. سرمست از این دقت و ادب هستم که پرده کنار می‌رود و آقا وارد می‌شوند.

بی‌اختیار ماشاءالله می‌گویم و «إن یکاد» می‌خوانم و گریه می‌کنم. همه به هم جا می‌دهند و در میان فریادهای «حیدر حیدر» می‌نشینیم. معلم‌ها قدری «هیس هیس» می‌کنند که جمعیت شعار دادن را تمام کند. آقا به جمعیت نگاه می‌کنند و لبخند می‌زنند.

قاری قرآن شروع می‌کند. کمی از ملک، کمی از علق و کمی قلم... همه‌چیز بر مبنای مناسبت انتخاب شده. در تمام مدت قرائت، آقا با طمأنینه به تلاوت گوش سپرده‌اند و در پایان هم با لبخند و بلندکردن دست برای قاری، از او تشکر می‌کنند.

قبل از اینکه شعارها جان بگیرد، مجری سرود را آغاز می‌کند و جمعیت انصافاً بهتر از همه‌ی دفعات تمرین، هم‌خوانی می‌کنند. آقا برگه‌ی سرود را از روی میز برمی‌دارند و تا انتهای سرود به دقت از روی آن خط می‌برند.

* ای خوش آن خسته که از دوست جوابی دارد
وزیر آموزش و پرورش، سخنران بعدی است. تا حدود ساعت ۱۰ و نیم بی‌وقفه گزارش می‌دهد. معلم‌ها به اندازه‌ای که در سیستم وارد و مطلع هستند روی گزارش وزیر پاورقی می‌دهند.

در فاصله‌ی بین سخنرانی وزیر و شروع بیانات رهبر انقلاب، با کلمات عربی معلمی از جنوب ایران پُر می‌شود. جمعیت کم‌وبیش انگار فهمیده باشد این اشعار را، بعد از پایان برای گوینده دست می‌زند.

آقا صحبت‌هایشان را شروع میکنند: این دیدار سالیانه‌ی ما با معلّمان محترم و مسئولان آموزش‌وپرورش کشور به قصد عرض ارادت به معلّمان است... صدای معلم‌ها را از پشت سرم می‌شنوم که می‌گویند: «ما ارادت داریم آقا!»

وقتی آقا از پیگیری صحبت می‌کنند و حرف‌های خوبی که بدون پیگیری، خروجی آن‌ها دیده نمی‌شود، جمعیت با صدای بلند صلوات می‌فرستد. آقا اضافه می‌کنند که البته ما دنبال نتایج کوتاه‌مدت نیستیم.

رهبر انقلاب می‌گویند، سالهای گذشته مسئولان سطح بالا پیش ایشان آمده‌اند و با این استدلال که بودجه‌ی آموزش‌وپرورش زیاد است و روی دوش دولت سنگینی می‌کند، درخواست داشتند که آموزش و پرورش از دست دولت خارج شود. آقا میگویند: «بنده قاطع رد کردم.» و معلم‌ها با صدای بلند «احسنت» و «آفرین» می‌گویند.

آقا از لزوم جذاب بودن کتاب‌های درسی برای پرورش دانش‌آموزان می‌گویند و نچ‌نچ ظریفی از جمعیت شنیده می‌شود. از حرف‌های رئیس‌جمهور آمریکا که لایق جواب دادن نیست سخن می‌گویند و معلم‌ها «نیست» را در انتهای جمله‌ی آقا با صدای بلند می‌گویند و تکبیر را به انتهای آن اضافه می‌کنند. در میان همین رد و بدل شدن احساس‌ها و حرف‌ها و تکبیرها و کف زدن‌ها خیلی زود سخنرانی به پایان می‌رسد. آقا خداحافظی می‌کنند و می‌روند. پرده‌ی سبزرنگ هنوز تکان می‌خورد.

* در یکی نامه محال است که تحریر کنم
با خلوت شدن حسینیه، یکی از عکاس‌ها از مردهایی که به هم فشرده ایستاده‌اند و با دست‌های شعارنویسی شده و سربندها به دوربین لبخند می‌زنند عکس می‌گیرد. صدایش می‌کنم: «آقای عکاس! از خانم‌ها هم بگیرید!»

سفره ناهار برای آقایان در حسینیه و دم در پهن می‌شود و خانم‌ها برای پذیرایی به زینبیه دعوت می‌شوند. یک نفر می‌گوید: «من که دلم نمی‌آید غذا را تنهایی بخورم. می‌برم خانه، هرکس یک قاشق بخورد.»

بیرون حسینیه کاغذ و خودکار هست، برای نوشتن نامه. معلم‌ها با شوق کاغذها را برمی‌دارند و می‌نویسند. نزدیکشان می‌شوم ببینم برای کدام مطالبه این همه شتاب دارند.

بیشترشان نوشته‌اند: «دوستتان داریم. تا جان داریم پای شما هستیم. خدا پرچم را با دست شما به دست مهدی فاطمه عجل‌الله‌تعالی‌فرجه‌الشریف برساند...» نامه‌های شوق... فقط شوق و ابراز ارادت و نه چیزی غیر از این.

در حالی که کسی نیست مشکلات متعدد این قشر زحمتکش را نداند... یاد قرائت قرآن اول جلسه می‌افتم: «قُل أرأیت إن أصبح ماءکم غوراً فمن یأتیکم بماء معین؟!» معلم‌ها مثل خیلی‌های دیگر که پا توی این حسینیه گذاشته‌اند، می‌دانند آن چیزی که از دست دادنش جبرانی ندارد، نعمت بزرگ دیگری است که همه مشکلات و سختی‌ها با داشتنش آسان می‌شود...

* ما همچنان در اول وصف تو مانده‌ایم
مسیر برگشت برایم خیلی طولانی به نظر می‌رسد. با اینکه سعی می‌کنم از راهی که آمده‌ام برگردم، انگار نه انگار همین ۵ ساعت پیش از اینجا رد شده‌ام. باورم نمی‌شود این همه راه رفته بودم تا به حسینیه برسم. همه‌اش منتظرم برسم به در خروج اما می‌گویند یک کوچه دیگر مانده... انگار وقت رفتن از شوق روی ابرها بودم و حالا زبری آسفالت ملولم می‌کند و فاصله را کش می‌دهد.

چند دقیقه‌ای به اذان مانده. خودم را به مسجد تقاطع جمهوری می‌رسانم. توی راه معلم‌ها را می‌بینم که گوشه و کنار پیاده‌رو منتظر ماشین و گروهشان گپ می‌زنند. خوشحالی عجیبی توی صورت‌ها هست. جمله یکی از معلم‌ها توی سرم می‌پیچد: «فقط بچه خوب‌ها را تحویل نگیرید. بچه بدها را هم به اینجا راه بدهید... هرکس بیاد اینجا عوض می‌شه... بهشون بها بدید مهمون آقا بشن، اینجا تحول‌آفرینه!» و حقیقتاً اینجا تحول‌آفرین است!

در اين رابطه بخوانید :
....
لطفاً نظر خود را بنویسید:
نام :
پست الکترونیکی :
نظر شما :
ضمن تشکر ، نظر شما با موفقیت ثبت شد.
پايگاه اطلاع‌رسانی دفتر حفظ و نشر آثار حضرت آيت‌الله‌العظمی سيدعلی خامنه‌ای (مد‌ظله‌العالی) - مؤسسه پژوهشی فرهنگی انقلاب اسلامی
OSZAR »